Skip to main content

گذر کتاب: « تب » از والاس شان | نمایشنامه آمریکایی

By اسفند ۱۱, ۱۳۹۶گذر کتاب

بخشی از کتاب تَب از والاس شان. برگردان از بهرنگ رجبی. چاپ نشر بیدگل | نمایشنامه آمریکایی (صفحه‌ی ۱۷ تا ۲۱)

Book: The Fever, by Wallace Shawn. American Novel

من نمی‌تونم تحمل کنم مردم این جوری میگن که «وقتی بچه بودم فیل دوست داشتم» یا «وقتی بچه بودم بادکنک دوست داشتم». سعی می‌کنن بگن که اگه امروز وایستن یه بادکنک یا یه فیلو نگاه کنن، دیگه دوستش ندارن؟ چرا دوست نداشته باشن؟ من که فکر می‌کنم ما هنوز هم چیزهایی که همیشه دوست داشتیم رو، دوست داریم. چه طور ممکنه نداشته باشیم؟

یکی از چیزهایی هم که من همیشه دوست داشتم – تو فکرم شما هم دوست داشتین یا نه؟ – اون شکل معرکه‌ای بود که چیزهای کوچیک قیمتی (هدیه‌های کریسمس و هدیه‌های تولدی که بزرگ‌ها همیشه به همدیگه می‌دادن) کادوپیچ و بسته‌بندی می‌شدن. مثلا هدیه‌هه یه فنجون چینی کوچولو بود یا نعلبکی یا یه گلدون چینی ریزه میزه. خب اول می‌رفتن از اون مغازه‌هه که از سر و وضعش بر میومد باید توش اسب چوبی اسباب‌بازی یا سه‌چرخه داشته باشه، جعبه‌ی مقوایی قهوه‌ای گنده می‌گرفتن – فقط این که اگه بلندش می‌کردی همیشه یه جور باورنکردنی و غیرطبیعی سبک بود – و چون جعبه‌هه خیلی گنده بود آدم همیشه فکر می‌کرد اون جعبه‌ی قهوه‌ای گنده رو یه جور کارگرهای صنعتی عظیم‌الجثه و ماهیچه‌داری که محتویات جعبه هیچ براشون مهم نبوده، بسته بندی و چسب کاری کردن. بعد یه کسی با چاقو چسب نواری قهوه‌ای بالای جعبه رو می‌برید و بعد وقتی دو تا نصفه‌ی بالای جعبه رو از هم جدا می‌کردن، همیشه یه جور صدای بلند تقی می‌داد که محصول‌های صنعتی میدن. بعد توی اون جعبه‌ی مقوایی گنده یه جعبه‌ی دیگه می‌دیدی که با کاغذ زرقی برقی ضخیم بسته‌بندی شده و روبان باریک ضخیمی که رنگش شاد بود، دورش رو گره زده بود که برا بسته نگه داشتن جعبه‌هه واقعا هم احتیاجی بهش نبود؛ طبیعتا خیال می‌کردی این بسته توییه رو یه خانوم خیلی آدم حسابی و با قیافه معمولی بسته‌بندی کرده که دست‌هاشو یه کرم خوشبویی نرم کرده بوده؛ یه خانومی که هر چی تو جعبه‌هه هست، قطعا خیلی براش مهم بوده. بعد کاغذه و روبانه که باز و پاره می‌شدن، خود جعبه‌هه با اون جنس نرمش که رنگ شیر زلال بود، بالاخره معلوم می‌شد و یکی سرپوش جعبه رو برمی‌داشت و همون لحظه بود که یه صدای ریز خش خش یا جیه‌جیهی می‌شنیدی عین صدای یه همستری که داره تو قفسش راه می‌ره؛ صدائه مال همه‌ی اون خرده کاغذهای ریزریزی بود که چپونده بودن تو هم و جعبه رو باهاشون پر کرده بودن و سرپوش جعبه رو که برمی‌داشتی، یه جور صدای هاه آرومی ازشون می‌اومد انگار یه هو یه صدای نفس کشیدن اضافی‌ای بهشون داده‌ن.

بعد هیجان‌انگیزترین بخش باز کردنه شروع می‌شد، سعی کردن برا این که بفهمی غیر همه‌ی اون خرده کاغذهای چپونده، مشخصا چی تو جعبه‌‌س. راستش اگه اصلا چیز دیگه‌ای توش بود، چون همیشه اولش فکر می‌کردی که خب، این دفعه دیگه واقع هیچ چیز دیگه‌ای نیست. اون وقت بعدش یکی – شاید خودت – دستشو تا ته می‌کرد تو جعبه‌هه، جوری که انگار غواصیه که داره پی مروارید می‌گرده و بالاخره می‌رسیدن به یه چیز سفتی، یه چیزی که کیپ لای یه جور کاغذ دیگه‌ای بسته‌بندی شده بود و وقتی اون تیکه‌ی آخر بسته‌بندی هم بالاخره باز می‌شد، فنجونه درمیومد یا نعلبکیه یا گلدونی کوچولو ریزه میزه‌هه که فقط می‌شد توش یه شاخه‌ی کوچولو گل گذاشت. شاید اگه خودت اون فنجون یا نعلبکیه یا گلدونه رو جایی تو قفسه‌ی مغازه‌ای می‌دیدی، فکر می‌کردی هیچ چیز خاصی نیست، یا شاید اگه کنار یه کپه از مشابه‌هاش می‌دیدی که گوشه‌ی یه مغازه‌ی خرت و پرت فروشیِ خاک گرفته‌ی تاریک افتاده‌ن، فکر می‌کردی یه تیکه آشغالی قدیمیه، ولی وقتی از لای اون همه کاغذ درمیومد، از تو اون جعبه‌ی شیری رنگ، از تو اون جعبه‌ی مقواییه، انگاری درخشان‌ترین و پرتلالوترین چیز عالم بود. چه قدر هم ظریف به نظرت می اومد – چه قدر شکننده و عزیز. درست هم فکر می‌کردی، واقعا بود.

من و دوست‌هام هم بچه‌های ظریف و عزیز و شکننده‌ای بودیم، همیشه هم اینو می‌دونستیم. بابت شکل بسته‌بندی‌مون بود که می‌دونستیم – بابت لباس زیرهای نرمی که رو تخت‌هامون میذاشتن، جوراب‌های نرمی که از پاهامون حفاظت می‌کردن.
یادمه مادر عزیزم، مادر خوشگلم، مادر بی‌گناهم، نه ده سالمون که بود، به من و دوست‌هام میگفت «الان دیگه خیلی مراقب باشین، دور و بر خیابون اول نرین، اونجا محله‌ی بدیه. اون جا بچه‌های لات و لوتی داره.» ما هم هیچ تصوری نداشتیم این حرف یعنی چی. خودش هم هیچ تصوری نداشت. فکر می‌کردیم یه بچه‌های خاصی لات و لوت هستن، شاید هم فقط دلشون می‌خواست باشن. تو یه محله‌های خاصی هم زندگی می‌کنن، شاید چون دوست‌هاشون اونجان. انگار آدم‌های نازنین جمع شده بودن تو محله‌ی ما، یه جمعی رو تشکیل داده بودن، و محله‌ی ما خوب شده بود. تو خیابون اول و باقی خیابون‌ها، محله‌های بد بودن و توشون آدم‌های لات و لوت دور هم جمع شده بودن؛ این‌ها محله‌هایی بودن که ماها باید ازشون دور می‌موندیم. ماها هنوز هم ازشون دور می‌مونیم – همه‌ی دوست‌هام. محله‌های بد. آدمهایی که تو هم‌چون جاهایی زندگی می‌کنن، اذیتت می‌کنن، می‌زننت، تو روت چاقو می‌کشن، میکشنت. همه‌ی کس‌هایی که اذیتت می‌کنن تو اون محله‌ها جمع شدن، عین آب که تو فاضلاب‌ها جمع میشه. وحشتناکه‌ها. ترسناکه. چرا آدمها باید بخوان همدیگه رو اذیت کنن؟ من همیشه به دوست‌هام می‌گم ماها باید خوشحال باشیم که زنده‌ایم. باید قدر زندگی رو بدونیم. باید حالی‌مون شه که زندگی معرکه‌س.

به ما بپیوند:
کانال تلگرام: @gabbehteam1